محل تبلیغات شما

نیروانا



من فقط مشکلم اینه که زیادی تنهام. یه خانواده مسخره و یه پدر تنفر برانگیز. افکارشون بدوی. یه مشت. 

همیشه تنهایی کار دستم داده. همیشه برای اینکه بهم محبت بشه، به پسرا اجازه دادم که به زندگیم وارد بشن و بدیش اینه که هیچکدوم برای محبت کردن نیومده بودن و همه چی اولش فقط خوبه.

الآن هم خیلی تنهام. خیلی. امشب انقدر دلم گرفته بود که اگر کسی از گذشته پیغام می داد باهاش چت می کردم. در این حد! 

می ترسم این تنهاییه کار دستم بده. این استاده اصلاً آدم جالبی نیست. مشخص شد اهل مواد هم هست! به به. چه با افتخار هم تعریف می کرد تجاربشو! سر کلاس آخه؟

ولی کاش یه خبری از محمد بشه. هرچند خیانتکار و بی اعصاب بود ولی خیلی دوسش داشتم لعنتیو. واسه این روزام خوبه


اینو یادم نیست داخل وبلاگام چندبار نوشتم. دوست دارم باز بنویسمش. خیلی جالبه. 

سنم زیاد نبود. تو خونه دراز کشیده بودم یهو حس کردم یه چیزی تو دماغم ت خورد. انگار کنده شد. پاشدم رفتم روبروی آینه ایستادم نگاه کردم دیدم یه مورچه با جایزه داره میاد بیرون.

امشب دوتا از فامیلامون اومدن خونمون. دوست داشتم برم سلام کنم ولی خوابم میومد. خوابم مهمتره می دونی چرا؟

 شاید این فکر بچگانه باشه ولی اگر احترامی بهم می ذارن یا تحویل می گیرن، واسه نسبت فامیلیه. اگه دوست داشتن واقعیه، چند ساله ما با اینا در رفت و آمدیم؟ چند ساله شرایط ازدواجو دارم؟ چرا هیچکیو برام معرفی نکردن؟ همشون هم تو جامعن. و اجتماعی هستن.

من دوست پسر هم که می گیرم، همون اولاش تحقیق می کنم ببینم دوست موست چی داره واسه دوستای سینگلم.

درسته که دوست پسرام عن از آب در میومدن (پس دوستاشونم مثل خودشونن) ولی من لطفمو می کردم.

گرفتم خوابیدم با آرامش و راحت.


به خاطر خانواده ی ریاکار و ظاهر نمام از همه چی گریزون شدم. حتی در طول روز که همه بیدارن از تلویزیون صدای اذان پخش بشه، انقدر غر می زنم. مثلاً می گم "اونموقع میکروفون و بلندگو نبود، بلال مجبور بود داد بکشه. شماها چتونه" یعنی واقعاً بیزارم از صداش. ولی شب که همه خوابن و من بیدار، خودم هستم و اعصابم از کاراشون خورد نمی شه. نمی بینمشون. خودم هستم با گوشیم بازی های مورد علاقمو می کنم. موزیک گوش می کنم به محمد کسکش فکر می کنم. خلاصه حسای خوبی دارم. دم صبح اذون که پخش می شه، یه لحظه حس خوبی بهم دست می ده.

می دونم یه روزی اگر از این به ظاهر مسلمونا دور بشم، دوباره اعتقاداتمو به دست میارم. شاید حتی نماز هم بخونم! نمی دونم.


یه دختر فامیل دارم که دختر خوبیه ولی خیلی عجیبه.

پولداره. من همراهش می رفتم چرخ بزنه خرید کنه ولی خودم چون پول نداشتم، درست به جنسا نگاه نمی کردم و برای چیزی ذوق نمی کردم. دفعه آخر یه چیزی برداشت گفت: "این سایز توه! خوشگل هم هست". گفتم: "آره". ازش گرفتم و گذاشتم سر جاش. گفت: "خب"؟ گفتم: "هیچی. بریم". دیگه چیزی نگفت. 

فامیل که از حالِ فامیل خبر داره! یعنی واقعاً نمی دونه من ندارم؟

چجوریه؟ 

بچه هم نیستا! خنگ هم نیست. کاملاً برعکس.


من یه مدت تو شهری زندگی کردم که خودشون تو رومه بهش می گن (دهاتِ بزرگ) چون پر از آدمهاییه که از روستا اومدن شهر زندگی کنن. تا اینجاش مشکلی نداره. ولی جالب اینکه یه مدل خاصی صحبت می کردن انگار هیچوقت تلویزیون یا رادیو ایرانی ندیدن و گوش نکردن. خیلی هم محیطو بسته بودن. دنیا تو استانشون خلاصه می شد و باقی نقاط ایران هیچ بود. مثلاً اگر من می گفتم واسه فلان دکتر تا تهران رفتم، واکنش صددرصد این بود که من اشتباه کردم و بهترین دکترا در مرکز همون استانه.
همیشه به این فکر می کردم که حضرت آدم کیو خواسته هدایت کنه؟ پسر داغونشو؟ به یه چیزی فکر می کنم. اینکه اولین انسان های روی زمین نبودن! چرا وقتی اومدن زمین، خودشونو با برگ پوشوندن؟ از کجا فهمیدن باید بپوشونن؟ حتماً جایی دیدن کسی خودشو پوشونده کلاً ریدم تو همه چییییییییییییی همهههه چیییییی هرچی شنیدم هرچی گفتن همه چی دروغه کذذذذب
ظهری بچه داشت بیخ گوشم بازی می کرد. بازیش هم ضربه ای بود. نمی دونم چطور خوابم برد ولی لحظه ای که بیدار شدم، یک ثانیه فهمیدم که ضربه های قبلی رو هم شنیده بودم. یاد فیلما افتادم که وقتی کسی تو اغماس، می رن باهاش صحبت می کنن. یا یکی سرش ضربه خورده و نیمه هوشیاره اما می شنوه و می فهمه. باحاله؛ نه؟ موقع بیهوشی هم آخرین عضو که می خوابه گوشه. لحظه آخر که یک ثانیه هم نیست، انگار تماماً فلج شدی ولی می شنوی.
خیلی خوبه توی زندگیم هیچ گهی نشدم. در اون صورت خروج از خونه برام فقط استرس بود که کیفمو نزنن یا خودمو نن به خاطر اطلاعاتی که دارم. البته الآن هم که گه خاصی نیستم، گوشیم برای ی بدک هم نیست. خودمم خوب مالیم. خودمونیم غریبه که اینجا نیست
می دونی چرا یادم اورد؟ نه برای کمک کردن؛ بلکه آدم وقتی فکرش به چیزایی که نداره مشغول می شه، ناراحت می شه. اگر خواستید کسیو اذیت کنید، مثل یه دوست بشینید پای درددلش و یواش یواش برید سراغ نداشته هاش.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شهید محمد ناصر اشتری