من فقط مشکلم اینه که زیادی تنهام. یه خانواده مسخره و یه پدر تنفر برانگیز. افکارشون بدوی. یه مشت.
همیشه تنهایی کار دستم داده. همیشه برای اینکه بهم محبت بشه، به پسرا اجازه دادم که به زندگیم وارد بشن و بدیش اینه که هیچکدوم برای محبت کردن نیومده بودن و همه چی اولش فقط خوبه.
الآن هم خیلی تنهام. خیلی. امشب انقدر دلم گرفته بود که اگر کسی از گذشته پیغام می داد باهاش چت می کردم. در این حد!
می ترسم این تنهاییه کار دستم بده. این استاده اصلاً آدم جالبی نیست. مشخص شد اهل مواد هم هست! به به. چه با افتخار هم تعریف می کرد تجاربشو! سر کلاس آخه؟
ولی کاش یه خبری از محمد بشه. هرچند خیانتکار و بی اعصاب بود ولی خیلی دوسش داشتم لعنتیو. واسه این روزام خوبه
اینو یادم نیست داخل وبلاگام چندبار نوشتم. دوست دارم باز بنویسمش. خیلی جالبه.
سنم زیاد نبود. تو خونه دراز کشیده بودم یهو حس کردم یه چیزی تو دماغم ت خورد. انگار کنده شد. پاشدم رفتم روبروی آینه ایستادم نگاه کردم دیدم یه مورچه با جایزه داره میاد بیرون.
امشب دوتا از فامیلامون اومدن خونمون. دوست داشتم برم سلام کنم ولی خوابم میومد. خوابم مهمتره می دونی چرا؟
شاید این فکر بچگانه باشه ولی اگر احترامی بهم می ذارن یا تحویل می گیرن، واسه نسبت فامیلیه. اگه دوست داشتن واقعیه، چند ساله ما با اینا در رفت و آمدیم؟ چند ساله شرایط ازدواجو دارم؟ چرا هیچکیو برام معرفی نکردن؟ همشون هم تو جامعن. و اجتماعی هستن.
من دوست پسر هم که می گیرم، همون اولاش تحقیق می کنم ببینم دوست موست چی داره واسه دوستای سینگلم.
درسته که دوست پسرام عن از آب در میومدن (پس دوستاشونم مثل خودشونن) ولی من لطفمو می کردم.
گرفتم خوابیدم با آرامش و راحت.
به خاطر خانواده ی ریاکار و ظاهر نمام از همه چی گریزون شدم. حتی در طول روز که همه بیدارن از تلویزیون صدای اذان پخش بشه، انقدر غر می زنم. مثلاً می گم "اونموقع میکروفون و بلندگو نبود، بلال مجبور بود داد بکشه. شماها چتونه" یعنی واقعاً بیزارم از صداش. ولی شب که همه خوابن و من بیدار، خودم هستم و اعصابم از کاراشون خورد نمی شه. نمی بینمشون. خودم هستم با گوشیم بازی های مورد علاقمو می کنم. موزیک گوش می کنم به محمد کسکش فکر می کنم. خلاصه حسای خوبی دارم. دم صبح اذون که پخش می شه، یه لحظه حس خوبی بهم دست می ده.
می دونم یه روزی اگر از این به ظاهر مسلمونا دور بشم، دوباره اعتقاداتمو به دست میارم. شاید حتی نماز هم بخونم! نمی دونم.
یه دختر فامیل دارم که دختر خوبیه ولی خیلی عجیبه.
پولداره. من همراهش می رفتم چرخ بزنه خرید کنه ولی خودم چون پول نداشتم، درست به جنسا نگاه نمی کردم و برای چیزی ذوق نمی کردم. دفعه آخر یه چیزی برداشت گفت: "این سایز توه! خوشگل هم هست". گفتم: "آره". ازش گرفتم و گذاشتم سر جاش. گفت: "خب"؟ گفتم: "هیچی. بریم". دیگه چیزی نگفت.
فامیل که از حالِ فامیل خبر داره! یعنی واقعاً نمی دونه من ندارم؟
چجوریه؟
بچه هم نیستا! خنگ هم نیست. کاملاً برعکس.
درباره این سایت